جودو بسیار بیشتر از یک ورزش صرف برای پوتین است. جودو عمیقا او را تغییر داده است. ورزش پوتین به او خلق و خویی بخشید که با جهان بینی او هماهنگ است. روند حساب شدهی تصمیم گیری در شخصیت پوتین، اکنون در خدمت پیگیری یک پروژه ژئوپلیتیک درازمدت است.
داستان روسیه امروز، عمدتا داستان ولادیمیر پوتین است و این داستان، نه کوتاه و نه ساده است- و حتی به پایان خود نزدیک هم نیست.
برخلاف داستان نسبتا رایجی که وجود دارد و خود پوتین هم به آن پر و بال میدهد، تصمیمات کلیدی که این داستان را شکل داده و خواهد داد، برآمده از یک منظور خاص، یا ناشی از خشم، زبان گزنده یا کج خلقی شخصی نیست.
این اصولا روش (شخصی) پوتین نیست. او عاشق ورزش (جودو) است، یک (جودوکا). هر جور که نگاه کنیم، از جمله از زاویه دید خود پوتین، جودو بسیار بیشتر از یک ورزش صرف برای اوست. جودو عمیقا او را تغییر داده است.
این ورزش یک پسر لوس، یک نوجوان آشوب گر، یک دانش آموز شیطان، یک بچه تخسِ محلات فقیرنشین لنینگراد را به یک انسان قاطع و سخت کوش تبدیل کرد.
پوتین قهرمان جودوی لنینگراد بود. حریفان تمرینی قدیمی او هنوز جزو نزدیک ترین یاران او هستند. او در کسوت رییس جمهور، برای شرکت در مراسم خاکسپاری استاد قدیمی جودوی خود به سن پترزبورگ رفت.
در جودو کم پیش میآید که حریف خود را ضربه فنی کنید و با امتیاز (ایپون)(10 امتیاز) مسابقه را تمام کنید. بلکه معمولا شما با جمع آوری امتیازات خرد و به کارگیری مجموعهای از حرکات موثر، با امتیازات وازاری، یوکو و کوکا بر حریف پیروز میشوید. شما همچون یک شاهین، حریف را زیر نظر میگیرید تا به موقع تعادل او را بر هم بزنید و سپس با یک حرکت صاعقه وار از او امتیاز بگیرید.
هر مکثی، تنها مقدمهای بر یک حمله است. ورزش پوتین به او خلق و خویی بخشید که با جهان بینی او هماهنگ است. روند حساب شدهی تصمیم گیری در شخصیت پوتین، اکنون در خدمت پیگیری یک پروژه ژئوپلیتیک درازمدت است، یک ماموریت تاریخی شخصی که او برای خود در نظر گرفته است، یک ضرورت سیاسی عاجل برای بقای حکومت او.
به موقعیت روسیه روی نقشه بنگرید: نه کاملا اروپایی و نه کاملا آسیایی، بلکه جایی در میانه آنها. اما مساله فقط جغرافیای خاص نیست؛ یک تمدن مجزّا، به هم پیوسته با یک اتحاد رازآمیز- زبانی، فرهنگی، دینی- و عمیقا متمایز از اروپا و ارزشهای آن.
از هر لحاظ، روسیه موجودیتی مجزّاست. گرچه مرزهایی که روسیهی اوراسیایی را از اروپا جدا میکند، چندان محسوس نیست، ولی این مرزها واقعی، جاودانه و نفوذناپذیر است- روسیه یک نوع حوضه تمدنی است، یک آبشخور تمدنی. و علی رغم تلاشهای احمقانهی گاه به گاه از سوی این و آن برای نفوذ یا جابه جایی آن، این مرزها هر از چندی دوباره احیاء میشوند و خود را به رخ میکشند- که البته معمولا این روند با نبرد، خون و تراژدی همراه است.
طبق این روایت، روسیه همواره قربانی میشود، در حالی که به لحاظ اخلاقی برتر از ستم کنندگان بر خویش است، روسیه قهرمانانه میایستد و در نهایت پیروز خواهد بود. در این روند، روسیه همواره منجی اروپا هم بوده است: از دست مغولها، ناپلئون و هیتلر.
و همین گونه هم باید باشد، چرا که (موجودیت روسیه) صرفا یک کشور، یا حتی یک تمدن نیست، بلکه یک رسالت جاودان هم هست. این رسالت چه تحت حکومت تزارها، چه کمونیستها، فانوس راه دیگر کشورها بودن است، هدایت دنیا به سوی آیندهای درخشان، مرشدیت اخلاقی و مقاومت در برابر نیروهای شر و در نهایت غلبه بر این نیروها.
کلید تحقق این تقدیر، دولت روسی مقتدر است. آن دسته از حاکمان روس که تلاش کردند با تضعیف دولت، از این تقدیر منحرف شوند، برای روسیه چیزی جز شرمساری و شکست نیاوردند، که نمونههای تاریخی آن خروشچف، گورباچف و یلتسین بودند. آنها که با تقویت دولت، به این تقدیر گردن نهادند، به شکوه روسیه افزودند و فارغ از همه خونها، تراژدیها و جنگهایی که بر جای گذاشتند، به قهرمان تبدیل شدند: ایوان مخوف، پتر کبیر و البته جوزف استالین.
به نظر میرسد که بیشتر حساسیت اوراسیایی پوتین از فیلسوف مورد علاقه او، ایوان ایلین Ivan Ilyin سرچشمه میگیرد، یک مهاجر روس فراری از انقلاب بلشویکها در 1917 که در 1954 در سوئیس درگذشت.
پوتین در سخنرانیهایش از او نقل قول میکند و حتی در دیداری در سال 2014 با رهبران منطقهای فدراسیون روسیه، خواندن یکی از کتابهای ایلین به نام (وظایف ما) را به آنان توصیه کرد. او بقایای جنازه ایلین و همسرش را از سوئیس به روسیه بازگرداند و در یکی از محترم ترین آرامگاههای روسیه، صومعه دونسکوی Donskoy در مسکو به خاک سپرد.
اوراسیا گرایی و ایلین، بر بنیان تعلیمات حرفهای که پوتین به عنوان مامور KGB در دوران اتحاد شوروی دریافت کرده بود، تاریخ کشورش را برای او شرح و تفسیر کرده اند و آن چه را که میتوان (طریقت عملیاتی)operational credo پوتین نامید، شکل داده اند.
ایلین در همان کتاب خود نوشت: " آنها میخواهند (جاروی) یکپارچه روسیه را شاخه شاخه کنند و هر یک از آن شاخهها را خرد کنند و با (سوزاندن) آن نور رو به زوال تمدن خود را احیاء نمایند."
از این رو، اولین اصل فراگیرِ طریقت پوتین این است: توطئههای غربی علیه روسیه بیوقفه است و با وجود این که آتش بسها با غرب معمولا به لحاظ تاکتیکی به نفع روسیه است، صلح واقعی با آن، غیرممکن است. به این دلیل که خصومت غرب با روسیه، جاودانه است و از حسادت آن به وسعت، منابع طبیعی و، از همه مهم تر، روح فسادناپذیر و مقدس و رسالت الهی آن برای تبدیل شدن به فانوس هدایت دیگر کشورها، بر میخیزد.
نفرت غرب از روسیه به حکم بعدی منجر میشود: در پایان جنگ سرد، روسیه معادل آلمان سال 1919 در پیمان روسای بود- کوهی از تحقیر و بدبختی. به بیان خود پوتین، فروپاشی شوروی و "بزرگ ترین تراژدی ژئوپلیتیک قرن بیستم بود." در زمان اصلاحات گورباچف در اواخر دهه 1980، پوتین مامور KGB در آلمان شرقی بود، کشوری عضو پیمان ورشو که بیشترین تاثیر را از برنامه اصلاحات گلاسنوست و پروستروئیکای گورباچف گرفته بود. در نتیجه، زنده ترین خاطره پوتین از آن دوران، جمعیت خشمگینی است که پس از تخریب دیوار برلین، مقابل مقرّ KGB در شهر درسدن آلمان شرقی جمع شده بودند. درون ساختمان، پوتین و همکارانش، در حال سوزاندن اسناد بودند، در حالی که انتظار میرفت هر لحظه این جمعیت به درون ساختمان بیاید و همه کارکنان را در چند دقیقه به دار بکشند.
و سرانجام سومین و آخرین حکم: هدف استراتژیک نهایی هر رهبر میهن پرست روسیه(نه ابلهانی چون گورباچف و یلتسین) برطرف کردن این ظلم عمیق تاریخی، از طریق احیاء و اعاده دست کم شماری از داراییهای جغرافیایی، اقتصادی و ژئواستراتژیک از دست رفته با فروپاشی اتحاد شوروی است. یکی دو سال قبل تر، نگارنده این را (دکترین پوتین) نامید، دکترینی که رییس جمهور روسیه از نخستین روز قرار گرفتن در این جایگاه در سال 2000، قصد تحقق آن را داشته است.
عناصر اوراسیا گرایی، از زمان ظهور آن در میان مهاجران روس در چکسلواکی، اتریش و آلمان در دهه 1920، در میان ملی گرایان روس در دو طیف چپ و راست جامعه مهاجران، میان ناراضیان از اتحاد شوروی و میان احزاب دوران پسا-شوروی، به ویژه حزب کمونیست، نشو و نماء کرده است. ولی هیچ گاه به اندازه مقطع کنونی، محتوای اوراسیاگرایانه در میان رهبران کشور به این قوّت نبوده است. امروز اوراسیا گرایی بسیاری از بازیگران کلیدی سیاست روسیه- اگر نگوییم بیشتر آنها- را به هم پیوند میدهد. این مساله به ویژه درباره حلقه نزدیکان پوتین که به روسی (siloviki) خوانده میشوند، صادق است: اعضای ارشد سرویسهای مخفی و نیروهای مسلح، که بسیاری از آنها مانند پوتین، فارغ التحصیل KGB اتحاد شوروی هستند. آنها در مصاحبهها و نوشتههای خود، روسیهای را به تصویر میکشند که مورد تهدید نیروهای خارجی است که بزرگ ترین این تهدیدات، ناتو و ایالات متحده هستند.
ولادیمیر پوتین در سخنرانیها و مقالات خود در جریان رقابتهای انتخاباتی ریاست جمهوری سال 2012، اعلام کرد که روسیه یک (تمدن یگانه) است که اقوام روسی را که از (هسته فرهنگی) روسیه سرچشمه گرفته اند، به هم متصل میکند. فرهنگ و ارزشهای این تمدن عمیقا متفاوت از چیزی است که پوتین آن را یک راروپای (اخته و عقیم) خواند.
در یکی از مهم ترین خطابههای عمرش، در 18 مارچ 2014، در جلسه مشترک مجلس ملی روسیه درباره الحاق کریمه به فدراسیون روسیه، او گفت که غرب با " قانون اسلحه هدایت میشود" و به دنبال " بردن روسیه به گوشه(رینگ)" است و در دوران پسا-شوروی، " روسیه همواره فریب خورده، همواره با تصمیماتی که پشت سرش درباره آن گرفته اند، مواجه بوده است."
پیرو طریقت رییس، وزیر خارجه روسیه، سرگی لاوروف در بهار 2016 نوشت که این " در ژنهای" مردم روسیه است که " تلاشهای کشورهای غرب اروپا را برای مطیع سازی کامل روسیه، با شکست مواجه کنند و اجازه انکار هویت ملی و اعتقادات مذهبی روسیه را به آنها ندهند."
در همان مقاله، لاوروف استدلال میکند که جنگ جهانی دوم اصولا توسط الیت سیاسی ضد روسی در غرب اروپا رقم خورد که به دنبال سوق دادن هیتلر به سوی حمله به اتحاد شوروی بودند." لاوروف ادامه میدهد: " ما شاهدیم که چه گونه آمریکا و متحدان غربیِ تحت هدایت آن، برای حفظ سلطه خود با هر ابزار ممکن، تلاش میکنند...به کارگیری انواع فشارها، از جمله تحریمهای اقتصادی و حتی مداخله مستقیم نظامی. (ایالات متحده) جنگ اطلاعاتی در مقیاس کلان به راه انداخته است. آمریکا یک فناوری تغییر رژیم از طریق سازماندهی انقلابهای رنگی به وجود آورده است."
محقق کردن دکترین پوتین با دو روایت تبلیغاتی همپوشان با هم، پشتیبانی میشود که هر دو از هستهی فکری اوراسیا گرایی، یعنی سرنوشت و سلحشوری، تقدیر و اراده، نشات میگیرند. نخست، روسیه دوباره " بر پاهای خود میایستد" و به همین دلیل غرب- بیش و پیش از همه ایالات متحده- علیه آن اعلان جنگ کرده اند. و دوم این که، گرچه دشمنانی سرسخت از هر سو روسیه را تهدید میکنند، تا وقتی پوتین سکاندار است، روسیه نباید بترسد: او نه تنها سرزمین مادری را حفاظت میکند، که دوباره جایگاه رعب آور و مورد احترام روسیه را باز خواهد گرداند.
بی تردید، این یک کارزار تبلیغاتی موثر و بیوقفه است. اما توفیق پوتین در جا انداختن برنامه اش برای روسیه، بازتاب چیزی بسیار خطرناکتر برای قدرتهای غربی است: ظهور روسیه اوراسیایی.
از زمان شروع سومین دوره ریاست جمهوری پوتین در 2012، به ویژه از زمان الحاق کریمه به فدراسیون روسیه، پایش افکار عمومی به نحوی پیوسته و فزاینده آشکار میکند که پذیرش گزارههای کلیدی اوراسیا گرایی دیگر مختص پوتین و مقامات ارشد حکومت نیست، بلکه به طور فزایندهای مورد اقبال تودههای ملت روسیه قرار میگیرد. طبق نظرسنجیهای انجام گرفته توسط (مرکز لِوادا)، یک سازمان پژوهشی مستقل روسی، مردم این کشور معتقدند که روسیه (صلح طلب) است و به دنبال جنگ نیستند؛ جنگ از بیرون، روسیه را تهدید میکند. اگر جنگی به را بیافتد، تقصیر آن متوجه روسیه نیست، و مقصر در وهله نخست غرب و (عروسکهای خیمه شب بازی) غرب هستند. نبردهای نیابتی با غرب، به ویژه آمریکا، همین حالا هم به نوعی در اوکراین و سوریه در جریان است. الکس لِوینسون، جامعه شناس سیاسی و متخصص افکارسنجی روس، در اکتبر 2016 در مقالهای نوشت: " گرچه مردم از بدتر شدن اوضاع اقتصادی آگاهند، (آماده) هستند که برای عظمت روسیه، این بار را به دوش بکشند. روسیه آماده پاسخ دادن به تهدیدات است. دارای تسلیحات هستهای و از ان مهم تر، در نسبت با غربیها، همیشه حق با روسیه است. ظلم تاریخی همواره بر روسیه روا داشته شده است." لوینسون اینها را (عناصر کلیدی) در افکار عمومی روسیه میداند و نتیجه میگیرد: " یک اجماع بیبدیل میان عامه مردم و مقامات ایجاد شده است. این واقعیت، ارزش خود را ثابت کرده است. اکنون دو سوم جمعیت، فعالیتهای نماینده اصلی خود را تایید میکنند که کسی نیست جز: پوتین."
این جنگ سرد نیست. اما غربیها هر چه بیشتر به روسیه اوراسیایی پوتین نگاه میکنند، معذّبتر میشوند.
نویسنده: لئون آرون
منبع: Commentary
لینک مطلب: https://www.ansarpress.com/farsi/4980
تگ ها: